وانشات|دریکو مالفوی
با آرامش روی صندلی نشسته ای و کتابت را می خوانی. باریکه نوری روی کتابت افتاده. یکشنبه است و بیشتر جادوآموزان به هاگزمید رفته اند، اما تو مانده ای. چرا؟ سوال جالبی ست. تو به هاگزمید نرفتی تا از یک احمق مو بلوند پرستاری کنی. صدای غژ غژ در که با سرفه ای همراه است توجهت را جلب می کند و تو را از دنیای افکارت بیرون می کشد. با بد خلقی بلند می شوی و دست به سینه، با حالتی طلبکارانه به او نگاه می کنی:"خیلی خب، دیگه مطمئن شدم تو کاملا یه احمقی. این بار پنجمه که میفرستمت تو تخت!"
دریکو پوزخند می زند و با مظلومیت نگاهت می کند:"ولی من حوصله م سر رفته!"
چشمانت را می چرخانی و بلند می شوی، غرولند کنان دستش را می کشی و به طرف اتاق می بری. دریکو با همان پوزخند همیشگی بر صورتش نگاهت می کند، از این بازی خوشش می آید. البته، بیشتر دنبال توجه توست-که ضد البته آن را از او دریغ کرده ای-اما از آزار دادنت نیز لذت می برد. چه کنیم، دریکو مالفوی است دیگر!
با بد اخلاقی روی تخت دراز می کشد:"حداقل بیا پیش من بشین!"
غر می زنی:"بهت گفتم بیا تو، سرما می خوری، گوش ندادی! الانم هر چی سرت اومده حقته!"
پوزخند می زند و چشمانش را می چرخاند. بلند می شوی که بروی، اما صدای سرفه اش تورا دم در نگه می دارد.
آه می کشی، دلت برایش می سوزد:"خب، چی کار کنم برات، راسوی احمق لجباز؟"
یک ابرویش را بالا می برد:"راسو؟ داری شوخی می کنی؟!"
پوزخندی از نوع پوزخند های خودش تحویلش می دهی:"بله، راسو! مشکلی داری، مالفوی؟"
آه می کشد:"استراتژی همیشگی. باشه، تو بردی."
می خندی و بیرون می روی.
کمی بعد با کتاب در دستانت داخل می شوی و کنار تختش می نشینی. سعی می کنی اورا نادیده بگیری و کتابت را بخوانی، اما مگر می گذارد؟
"چی میخونی؟"
"یکی از کتابای ماگلیه، خوشت نمیاد."
با بی حوصلگی، و بد خلق از اینکه کتاب خواندنت را قطع کرده می گویی.
با کنجکاوی، و ... کمی مشتاقانه نگاهت می کند:"بلند بخون،می خوام بشنوم."
لحظه ای با حیرت و شگفتی نگاهش می کنی و وقتی صداقت درون چشم هایش را می بینی، شروع به خواندن می کنی.
دریکو پوزخند می زند و با مظلومیت نگاهت می کند:"ولی من حوصله م سر رفته!"
چشمانت را می چرخانی و بلند می شوی، غرولند کنان دستش را می کشی و به طرف اتاق می بری. دریکو با همان پوزخند همیشگی بر صورتش نگاهت می کند، از این بازی خوشش می آید. البته، بیشتر دنبال توجه توست-که ضد البته آن را از او دریغ کرده ای-اما از آزار دادنت نیز لذت می برد. چه کنیم، دریکو مالفوی است دیگر!
با بد اخلاقی روی تخت دراز می کشد:"حداقل بیا پیش من بشین!"
غر می زنی:"بهت گفتم بیا تو، سرما می خوری، گوش ندادی! الانم هر چی سرت اومده حقته!"
پوزخند می زند و چشمانش را می چرخاند. بلند می شوی که بروی، اما صدای سرفه اش تورا دم در نگه می دارد.
آه می کشی، دلت برایش می سوزد:"خب، چی کار کنم برات، راسوی احمق لجباز؟"
یک ابرویش را بالا می برد:"راسو؟ داری شوخی می کنی؟!"
پوزخندی از نوع پوزخند های خودش تحویلش می دهی:"بله، راسو! مشکلی داری، مالفوی؟"
آه می کشد:"استراتژی همیشگی. باشه، تو بردی."
می خندی و بیرون می روی.
کمی بعد با کتاب در دستانت داخل می شوی و کنار تختش می نشینی. سعی می کنی اورا نادیده بگیری و کتابت را بخوانی، اما مگر می گذارد؟
"چی میخونی؟"
"یکی از کتابای ماگلیه، خوشت نمیاد."
با بی حوصلگی، و بد خلق از اینکه کتاب خواندنت را قطع کرده می گویی.
با کنجکاوی، و ... کمی مشتاقانه نگاهت می کند:"بلند بخون،می خوام بشنوم."
لحظه ای با حیرت و شگفتی نگاهش می کنی و وقتی صداقت درون چشم هایش را می بینی، شروع به خواندن می کنی.
۹.۰k
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.